دل آدم که می گیرد ، گاهی یک چیزهایی پیدا می شود که آرامش کند ، و گاهی هم پیدا نمی شود . گاهی وقتها یادش می آید که کدام آهنگ یا کدام شعر یا کدام قصه بود که وقتی می خواند یادش می افتاد که بابا او هم برای خودش آدمیست و این بدبختیها برای همه هست و او یکه تنها وسط این دنیا ول نشده . گاهی وقت هم یادش می رود که واویلا . بیچاره یِ بیچاره . بدبختِ بدیخت . خودش را دوست دارد مچاله کند . مچاله می کند . ولی چیزی نیست که بکشدش از این ور و آنور و دست رویش بمالد و مراقبش باشد تا چروکش باز شود . این آقا هم از قضا چنین اوضاعی داشت انگار. و مدتی بود که داشت . هی هم سیگار می کشید که شاید حال و هوایش عوض شود که نشد . دو سه شبی بد مستی کرد که قهقرایش عمیقتر شد . دیگر خلاصه مانده بود که چه کند با این زندگی نکبتش .
شماره های گوشی موبایلش را ده دفعه از سر تا پا گشته بود . آخر تنهایی اصل بدبختی اش بود. شماره ها را کلی هی بالا پایین کرده بود . شاید یک آدمی پیدا بشود که کمکی حالش را بهتر کند . مگر پیدا می شود . وقتهایی که حال آدم خراب است کسی نیست و اصلا برای همین است که حالش خراب بود و این خیلی بد است چون اینجور وقتها انگار دیگر باید بمیری که خایه فراوان می خواهد که نداشت . برای هر کسی پیش آمده لابد، شماره ها را نگاه کند و صورت وضعیتی از روابطش به خودش بدهد. همیشه کلی آدم آن داخل هست که می توانی دکمه را بزنی و شماره شان را بگیری . ولی حالا دیگر جواب می دهند یا نه اش را خدا می داند . یا جواب دادند فحش می دهند یا نه . هرقدر اوضاعت خراب تر باشد ، به آدمهای بیشتری زنگ می زنی ، و هربار که اوضاعت خراب شد آدمهای کمتری برایت می مانند .
این آقا هم شماره ها را نگاه کرد دو سه بار و وقتی دید کسی برایش نمانده گوشی را قلاف کرد و گزاشت توی جیبش . حالا آدم دوباره یاد معشوقه های سابق می افتد . اکثرا حالا دارند به آدمی غیر از تو حال می دهند . یکی دوتا هم همان موقع که معشوقه ات بودند می دانستی یا نه به آدم دیگری حال می دادند . بعضا بعضی شان بچه شیر می دهند . اگر به درد می خوردند که نگرشان می داشتی . اگر به دردشان می خوردی که با تو می ماندند . زندگی یعنی همین دیگر . به صورت کاملا تصادفی از وقتی به دنیا می آیی حوادثی برایت پیش می آید که آخرش که حالا باشد یا آه می کشی و تا دسته فرومی کنی یا آخ می کشی که لامصب حالا چرا تا دسته . اما اینها هیچکدام به جیگر آدم سیخ داغ نمی چسباند و جدا کند و بچسباند و جدا کند و هی دوباره . سوال اگر برایت پیش نیامده باشد که خاک بر سری یا نه ، به هر حال می گزرد . ولی سوال وقتی داری و مشغول آخ کشیدنی مثل این است که نمی دانی دسته کجاست . این بود که این آقا بالاخره بلند شد و لباس پوشید که برود و دسته را پیدا کند .
یک بعد از ظهری به جستجوی دسته رفت جلوی ساختمانی که حالا 4-5 سالی از عمرش می گزشت ، زیر بیدی که حالا 5-6 سال پیرتر بود، تکیه داد به دیواری که دیگر آجری نبود . خیلی نگاه کرده بود به ساختمان آجری رو به رو . منظره برایش تکراری بود . اما خوب سوال داشت ، جوابش را می خواست . پس ایستاد و نگاه کرد . چشمهایش را تیز کرد و گوش هایش و دماغش و پوست صورتش و دست هایش و همه چیزهای دیگرش که تیز شدنی بود همین طور که یاد قدیمها افتاده بود کمکم تیز شد . منظره محو شد . داشت خاطراتش را احساس می کرد . گاهی دستی روی صورتش کشیده می شد یا لبی روی لبش ، جمله ای توی گوشش می پیچید ، باد دادن مویی با پس زمینه فراموش نکردنی جلوی چشمش می آمد و عرقی از پیشانیش می چکید یا از همه تنش و اینجور وقتها بود که تنش یواشی می لرزید که چند بار لرزید . اینقدر ایستاد که پاهایش بدجوری خسته شدند و هی از حال خوبش درش می آوردند . آنوقت کم کم رفت .
بار دوم که فردا بود زودتر آمد. دوباره ایستاد و نگاه کرد . اینبار اما تا خواست لمس شود و توی خاطراتش بلولد، زن میانسالی در را باز کرد و بست و رفت . زن نبود که موهای گردنش را سیخ کرد ، گربه قهوای خال خالی ای بود که لحظه ای از لای در در کوچه فضولی کرده بود. اول موهایش سیخ شد ، بعد عرق کرد و یکی دو دقیقه بعد که از بهت در آمد گریه کرد . اول یواش و بی صدا ، ولی گریه اش کم کم هق هق شد . دومین ره گذری که وقتی رد شد هم ، از پشت سر سرک کشید و نگاهش کرد ، دید دیگر باید برود.
بار سومی که آمد یک هفته بعد بود . یک هفته در خانه افتاده بود و به سقف خیره شده بود . شاید یکی دو ساعتی از هوش رفته بود که یعنی خوابیده و دو سه تا کنسرو لوبیا هم خورده بود . غیر از این عرق خورده بود و سیگار کشیده بود. زیر چشمهایش کبود بود ، ریش زیادی به هم زده بود و اوضاع مو هایش هم خراب بود ، در آینه خودش را نگاه نکرده بود چون . ولی لا اقل لباسی پوشیده بود که آدم از دیدنش نترسد . دو سه ساعتی که گزشت فهمید که الکلی شده . کمی که عرق کرد ، فهمید که بد بو گندی می دهد . ایستاد و نگاه کرد ولی . اینبار همه وجودش شیار تاریک در بود که روشن می شود ؟ روشن می شود ؟ روشن می شود؟
زود روشن شد ولی . و صاحب گربه بیرون آمد . عجیب بود که نیافتاد . شانس نیاورد که ماشین زیرش نکرد . از کوچه گزشت .
- سلام ! تو اینجا چیکار می کنی ؟ خوبی ؟
- سلام .
- ...
- ...
صدایی از حیاط گفت "مامان کیه ؟"
از سر پایینی کوچه غلتید پایین . قل خورد ، دوید ، پرید به خیابان رسید و خودش را در اولین ماشینی که رسید انداخت و رفت . به آپارتمانش که رسید با لباس و چشمهای باز روی نزدیک ترین چیزی به در که وزنش را تحمل می کرد نشست . "دلکش" خیلی لفتش داد . خیلی . اینقدر که وقتی شروع به زمزمه کرد از روی صندلی پایین افتاده و روی زمین مچاله به خود پیچیده بود.یخ کرده و نصف بدنش را فراموش کرده بود . صدای دلکش را اول خوب نمی شنید ولی او وفادارانه خواند و خواند . دلکش هی گفت "یاد من کن" و باز گفت "یاد من کن " و باز گفت و باز گفت و کم کم بدنش گرم شد . دلکش خواند که هر کجا سازی شنیدی و چشمهایش را باز کرد . گفت که وقت آه از دل کشیدن و پاهایش را و دستهایش را به یاد آورد . وقتی می خواند که هر کجا رفتی پس از من یاد من کن کم کم او هم شروع به خواندن کرد یاد من کن یاد من کن یاد من کن ... دوتایی خواندند و خواندند و خواندند . یاد من کن یاد من کن یاد من کن ... خواندنشان که تمام شد ، او تمیز و آرام در رخت خوابش خوابیده بود . بیدار که شد ، صبحی بود . دوش گرفت ، ریشش را تراشید و پیغام هایش را گوش کرد . وقتی صاحب کارش گفت که برای تصفیه حساب بیاید لباس پوشید راه افتاد که ببیند چه خاکی بر سر خودش و صاحب کارش می ریزد . در راه آوازهای زیادی برای خودش خواند وناگفته نماند که کله پاچه سیری هم زد .
دختر اما خیلی روزها و شبها دخترش را گزاشت خانه مادرش و نشست رو به روی خانه ای آجری زیر درختی چنار ... دلکش اما هیچوقت برایش چیزی نخواند . دلکش برای آدمهایی که نمی دانند دسته کجاست چیزی نمی خواند . دختر هیچ وقت نفهمید که دسته کجاست .