Tuesday, January 12, 2010

دسته


ه(این را برای کسی نوشتم که زمانی برایم خیلی مهم بود، ولی زمان نشان داد که اشتباه گرفته بودم. حس بدی نبود ولی. ملس بود، و جذاب)ه

دل آدم که می گیرد ، گاهی یک چیزهایی پیدا می شود که آرامش کند ، و گاهی هم پیدا نمی شود . گاهی وقتها یادش می آید که کدام آهنگ یا کدام شعر یا کدام قصه بود که وقتی می خواند یادش می افتاد که بابا او هم برای خودش آدمیست و این بدبختیها برای همه هست و او یکه تنها وسط این دنیا ول نشده . گاهی وقت هم یادش می رود که واویلا . بیچاره یِ بیچاره . بدبختِ بدیخت . خودش را دوست دارد مچاله کند . مچاله می کند . ولی چیزی نیست که بکشدش از این ور و آنور و دست رویش بمالد و مراقبش باشد تا چروکش باز شود . این آقا هم از قضا چنین اوضاعی داشت انگار. و مدتی بود که داشت . هی هم سیگار می کشید که شاید حال و هوایش عوض شود که نشد . دو سه شبی بد مستی کرد که قهقرایش عمیقتر شد . دیگر خلاصه مانده بود که چه کند با این زندگی نکبتش .

شماره های گوشی موبایلش را ده دفعه از سر تا پا گشته بود . آخر تنهایی اصل بدبختی اش بود. شماره ها را کلی هی بالا پایین کرده بود . شاید یک آدمی پیدا بشود که کمکی حالش را بهتر کند . مگر پیدا می شود . وقتهایی که حال آدم خراب است کسی نیست و اصلا برای همین است که حالش خراب بود و این خیلی بد است چون اینجور وقتها انگار دیگر باید بمیری که خایه فراوان می خواهد که نداشت . برای هر کسی پیش آمده لابد، شماره ها را نگاه کند و صورت وضعیتی از روابطش به خودش بدهد. همیشه کلی آدم آن داخل هست که می توانی دکمه را بزنی و شماره شان را بگیری . ولی حالا دیگر جواب می دهند یا نه اش را خدا می داند . یا جواب دادند فحش می دهند یا نه . هرقدر اوضاعت خراب تر باشد ، به آدمهای بیشتری زنگ می زنی ، و هربار که اوضاعت خراب شد آدمهای کمتری برایت می مانند .

این آقا هم شماره ها را نگاه کرد دو سه بار و وقتی دید کسی برایش نمانده گوشی را قلاف کرد و گزاشت توی جیبش . حالا آدم دوباره یاد معشوقه های سابق می افتد . اکثرا حالا دارند به آدمی غیر از تو حال می دهند . یکی دوتا هم همان موقع که معشوقه ات بودند می دانستی یا نه به آدم دیگری حال می دادند . بعضا بعضی شان بچه شیر می دهند . اگر به درد می خوردند که نگرشان می داشتی . اگر به دردشان می خوردی که با تو می ماندند . زندگی یعنی همین دیگر . به صورت کاملا تصادفی از وقتی به دنیا می آیی حوادثی برایت پیش می آید که آخرش که حالا باشد یا آه می کشی و تا دسته فرومی کنی یا آخ می کشی که لامصب حالا چرا تا دسته . اما اینها هیچکدام به جیگر آدم سیخ داغ نمی چسباند و جدا کند و بچسباند و جدا کند و هی دوباره . سوال اگر برایت پیش نیامده باشد که خاک بر سری یا نه ، به هر حال می گزرد . ولی سوال وقتی داری و مشغول آخ کشیدنی مثل این است که نمی دانی دسته کجاست . این بود که این آقا بالاخره بلند شد و لباس پوشید که برود و دسته را پیدا کند .

یک بعد از ظهری به جستجوی دسته رفت جلوی ساختمانی که حالا 4-5 سالی از عمرش می گزشت ، زیر بیدی که حالا 5-6 سال پیرتر بود، تکیه داد به دیواری که دیگر آجری نبود . خیلی نگاه کرده بود به ساختمان آجری رو به رو . منظره برایش تکراری بود . اما خوب سوال داشت ، جوابش را می خواست . پس ایستاد و نگاه کرد . چشمهایش را تیز کرد و گوش هایش و دماغش و پوست صورتش و دست هایش و همه چیزهای دیگرش که تیز شدنی بود همین طور که یاد قدیمها افتاده بود کمکم تیز شد . منظره محو شد . داشت خاطراتش را احساس می کرد . گاهی دستی روی صورتش کشیده می شد یا لبی روی لبش ، جمله ای توی گوشش می پیچید ، باد دادن مویی با پس زمینه فراموش نکردنی جلوی چشمش می آمد و عرقی از پیشانیش می چکید یا از همه تنش و اینجور وقتها بود که تنش یواشی می لرزید که چند بار لرزید . اینقدر ایستاد که پاهایش بدجوری خسته شدند و هی از حال خوبش درش می آوردند . آنوقت کم کم رفت .

بار دوم که فردا بود زودتر آمد. دوباره ایستاد و نگاه کرد . اینبار اما تا خواست لمس شود و توی خاطراتش بلولد، زن میانسالی در را باز کرد و بست و رفت . زن نبود که موهای گردنش را سیخ کرد ، گربه قهوای خال خالی ای بود که لحظه ای از لای در در کوچه فضولی کرده بود. اول موهایش سیخ شد ، بعد عرق کرد و یکی دو دقیقه بعد که از بهت در آمد گریه کرد . اول یواش و بی صدا ، ولی گریه اش کم کم هق هق شد . دومین ره گذری که وقتی رد شد هم ، از پشت سر سرک کشید و نگاهش کرد ، دید دیگر باید برود.

بار سومی که آمد یک هفته بعد بود . یک هفته در خانه افتاده بود و به سقف خیره شده بود . شاید یکی دو ساعتی از هوش رفته بود که یعنی خوابیده و دو سه تا کنسرو لوبیا هم خورده بود . غیر از این عرق خورده بود و سیگار کشیده بود. زیر چشمهایش کبود بود ، ریش زیادی به هم زده بود و اوضاع مو هایش هم خراب بود ، در آینه خودش را نگاه نکرده بود چون . ولی لا اقل لباسی پوشیده بود که آدم از دیدنش نترسد . دو سه ساعتی که گزشت فهمید که الکلی شده . کمی که عرق کرد ، فهمید که بد بو گندی می دهد . ایستاد و نگاه کرد ولی . اینبار همه وجودش شیار تاریک در بود که روشن می شود ؟ روشن می شود ؟ روشن می شود؟

زود روشن شد ولی . و صاحب گربه بیرون آمد . عجیب بود که نیافتاد . شانس نیاورد که ماشین زیرش نکرد . از کوچه گزشت .

- سلام ! تو اینجا چیکار می کنی ؟ خوبی ؟

- سلام .

- ...

- ...

صدایی از حیاط گفت "مامان کیه ؟"

از سر پایینی کوچه غلتید پایین . قل خورد ، دوید ، پرید به خیابان رسید و خودش را در اولین ماشینی که رسید انداخت و رفت . به آپارتمانش که رسید با لباس و چشمهای باز روی نزدیک ترین چیزی به در که وزنش را تحمل می کرد نشست . "دلکش" خیلی لفتش داد . خیلی . اینقدر که وقتی شروع به زمزمه کرد از روی صندلی پایین افتاده و روی زمین مچاله به خود پیچیده بود.یخ کرده و نصف بدنش را فراموش کرده بود . صدای دلکش را اول خوب نمی شنید ولی او وفادارانه خواند و خواند . دلکش هی گفت "یاد من کن" و باز گفت "یاد من کن " و باز گفت و باز گفت و کم کم بدنش گرم شد . دلکش خواند که هر کجا سازی شنیدی و چشمهایش را باز کرد . گفت که وقت آه از دل کشیدن و پاهایش را و دستهایش را به یاد آورد . وقتی می خواند که هر کجا رفتی پس از من یاد من کن کم کم او هم شروع به خواندن کرد یاد من کن یاد من کن یاد من کن ... دوتایی خواندند و خواندند و خواندند . یاد من کن یاد من کن یاد من کن ... خواندنشان که تمام شد ، او تمیز و آرام در رخت خوابش خوابیده بود . بیدار که شد ، صبحی بود . دوش گرفت ، ریشش را تراشید و پیغام هایش را گوش کرد . وقتی صاحب کارش گفت که برای تصفیه حساب بیاید لباس پوشید راه افتاد که ببیند چه خاکی بر سر خودش و صاحب کارش می ریزد . در راه آوازهای زیادی برای خودش خواند وناگفته نماند که کله پاچه سیری هم زد .

دختر اما خیلی روزها و شبها دخترش را گزاشت خانه مادرش و نشست رو به روی خانه ای آجری زیر درختی چنار ... دلکش اما هیچوقت برایش چیزی نخواند . دلکش برای آدمهایی که نمی دانند دسته کجاست چیزی نمی خواند . دختر هیچ وقت نفهمید که دسته کجاست .

Sunday, January 10, 2010

کاش بزرگ باشی


مردد شده اند آقا، انگار. تصمیم نمی توانند بگیرند. فکر نمی توانند بکنند، عمل پیشکش. طرف دولت را هم اگر می گیرند چنان طرفی نمی گیرند. حمایت مستقیمی دیگر در کار نیست. خسته شده اند انگار. آیت الله خامنه ای هر بار که حرف می زنند فقط تکرار است و تکرار و تکرار. نمی دانند انگار که چه باید بکنند. بسیار سخن می رانند و نکته مهم حرفشان می شود حماسه خواندن راهپیامایی طرفداران دولت. انگار ما نمی دانیم که این دولت کلی هوادار دارد. حالا گوسفند یا معطل ساندیس یا هرچی.میدانیم و خوب هم که هرچه باشد یک ده ملیونی که طرفدار دارد. گفتن ندارد که. کلی حرف می زنند و آخرش انگار جیزی نگفته اند. همه تفسیر می کنند سخنانشان را و باز هیچ. دنبال وردی می گردند در حرفهایشان که بخوانند و از این بلاتکلیفی دیوانه کننده شش ماهه در بیایند و باز هیچ. کلی حرف می زنند و هیچ. سخنور خوبی بودند گویا زمانی، که کو؟ ما که خیلی وقت است دیگر شمه ای هم ندیده ایم. نه قاطعیتی - حالا به هر سو- نه حرف تازه ای و نه حتی دیگر حرفی از نقص عضوی یا بغضی چیزی که بگوییم آقا حرف زد و این را گفت. آقا حرف زد و چه گفت؟ واقعا چه گفت؟ همین حرف های معمولی. همین ها که همش می زند.

ما مملکتمان را دوست داریم. آقا، اگر کوتاه نیایی خون بیشتر راه می افتد. آنقدر که رود خروشان می شود و دیر یا زود، تو و ما و همه را می بلعد . آقا بخدا مردمی که داری اینطور خوارشان می شماری از مردم پاکستان و سوریه و لیبی و عراق و کره شمالی، به علاوه اجدادشان، به علاوه نوادگانشان،و از خیلی از ملتهای دیگر بزرگترند. آقا ... اگر کوتاه نیایی خون راه می افتد. آقا نرم شو. آقا یک بار بنشین و فیلم گریه مادر سهراب را بر جنازه فرزند ببین. آقا مجتبی یت را دوست نداری مگر؟ آقا یک بار قبل از خواب دو رکعت نماز بخوان، بعد پرواز سرخ ندا را تماشا کن. تو باهوشی و این را بارها ثابت کرده بودی پیش از اینکه بازیچه دست این جماعت دجال بدانندت. آقا نقل است که تو دستت را پاک نگه داشتی بارها در بزنگاههایی که چه دست ها که خون آلود نشد. بسیار شنیده ام که دراعدام های شصت و هفت کنار ایستادی. قتل های زنجیره ای را هرچه نکردی محکوم کردی. چرا خون بازی می کنی اینبار. آقا، لطفا آقا بمان. من سرزمینم را دوست دارم.

جنگ قدرتیست انگار آنطور که می گویند بین دجالان دولت و سپاه و باند حسینیان با معتدل ترها. آقا به خدا این جماعت دریده که حالا زیر عبایت جمع کرده ای دولت خودت را هم تاب نخواهند آورد فردایی که صبح دولتشان بدمد. نمی بینی چه بی صفتند؟ آقا بگذار باور کنیم که تو هنوز می توانی پدر ملت باشی. آقا اینها می گویند بگیریم و بعد از پنج روز اعدام کنیم. آقا اگر نفس کشی در صورتت تف هم بیاندازد راضی می شوی بگیرند و بعد از پنج روز نفسش را ببرند؟ آقا اینها آدم کشند، فرزندخوارند، پدرکشند. نگذار اینطور بتازند. اینها حیاتشان در ممات دیگران است. موت همه مخالفانشان که برسد تو می مانی و حوضت.
بیا و تو انقلاب کن. بیا آشتی کن با فرزندان خلفت. بیا با آنها که دوستی را دوست دارند و گل را و آشتی را آشتی کن. بیا در تلویزیون، بیا، بگو ملت عزیز ایران، شما نیز پیام انقلاب مرا بشنوید. سرت را بالا بگیر و بگو. به همه فرزندان نسلها و نسلهای این خاک که از تو سپاس گزار خواهند بود بگو. تو پدرشان خواهی بود. بیا و پیام آور صلح و دوستی باش. تو ناجی شان خواهی شد. ناجی ما. بیا و کنار پای محمد (ٌٌص) بنشین. کنار دست کوروش. جهان را بلرزه بیانداز با غریو بزرگی ات. بگذار نامت در تاریخ بماند:بزرگ مردا که او بود. وگرنه چیزی نخواهی بود چز یکی از هزاران خونخوار تاریخ، که تازه کنارت خواهند زد دیر یا زود این ماران که امروز از سر شانه هایت در تقلای زاده شدنند. بیا و کاوه ی ضحاک خویشتنت شو. بیا و نیکی جاودانه شو

کاش امیدی داشتم که می شد آنطور که التماست کردم در این سطور. کاش امیدی داشتم. هر روز که می گزرد بیشتر می ترسم از اینکه گرفتار شویم در جنگ داخلی. از اینکه از این عرشی که حالا هستیم که عظمت ملتیست که برای نفرتش از خشونت و استبداد و عشقش به آزادی می میرد به فرشی بیافتیم که مملکتیست که در آن برادر برادرش را می کشد

کاش بزرگ باشی

Saturday, January 9, 2010

رنگ سوتین در استتوس فیس بوک و حالی که از من گرفت

حرکتی در فیس بوک به راه افتاده برای افزایش هوشیاری در مورد سرطان سینه. آفرین چه خوب. دخترها در گوش هم پچ پچ می کنند که بیاید رنگ سوتینمون رو در استاتوس فیسبوک بذاریم تا بدین وسیله هم پسرها رو کنف کنیم چون نمی دونن چه خبره ، هم یادمون باشه وقتی می ریم حموم خوب سینه مبارک رو بگردیم که یک موقع سرطانی چیزی نداشته باشه.

در چند روز گزشته دختران با حیا و محجوب و آفتاب مهتاب ندیده سرزمین من هم در حرکتی حماسی اقدام به پست کردن رنگ سوتین خود در فییس بوک کردند. بهانه : افزایش هوشیاری در مورد سرطان سینه . تا همین دیروزش به جز درگوشی در این باب حرفی نمی زدن ولی امروز از صورتی تا گل باقالی بود که در استاتوس های فیس بوک هوا می شد.

راستش دروغ گفتم. از صورتی تا گل باقالی نبود. رنگها خلاصه می شد در قرمز و سیاه و بعضا صورتی و یکی دوتا هم سفید . یعنی من واقعا رنگ قهوه ای ندیدم ، یا سبز ، که برای سوتین چندان هم دور از ذهن نیستند. فکر می کنم دروغ می گفتند خواهرانم در مورد رنگ سوتینشان. می خواستند سکسی باشند. به بهانه سرطان می خواستند چاک پیرهنی باز بگزارند.

همه نوشتند. از متاهل تا مجرد. از لاشی تا محترم. می نوشتند و نیششان را هم باز می کردند بلا گرفته ها! ژستی می گرفتند که یعنی از شیطنتی که کرده اند قند توی دلشان آب شده.

کل قضیه به نظرم افتضاح بود. به نظرم چیزی آمد که سر دل همه شان مانده بود. خنده بی قیدی آمد که خیلی وقت بود می خواستند رها کنند. خوب رها می کردید! قضاوت دیگران اینقدر ترس داشت؟ یا به صرف اینکه عمل شما برای افزایش هوشیاری در مقابل سرطان سینه بود همه معذورات اخلاقی شما می شود پشم؟

راستش اول که غائله آغاز شد خوشحال شدم از این که چه پرده حیاهای بی جایی که پاره شده و جفنگیاتی که دیگر کسی تره هم برایشان خورد نمی کند، ولی کم کمک گرفته شدم.


دوست داشتم دختر های کشورم هرکاری دلشان می خواست می کردند و هر طور که دلشان می خواست زندگی می کردند بی هراس از قضاوتی که بر سرشان فرو ریزد و بی نیازی از بهانه ای که سپری شود در مقابل این قضاوتها.


پیشتر از آن البته ، کاش قضاوت نمی کردیم.